جدول جو
جدول جو

معنی نفس بسستن - جستجوی لغت در جدول جو

نفس بسستن
بند آمدن نفس، برین نفس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لِ شُ دَ)
نفس از کسی گسستن یا نفس کسی را گسستن، نفس او را قطع کردن. به حیاتش پایان دادن. کشتن. میراندن:
اگر شهریاری و گر زیردست
چو از تو جهان این نفس را گسست.
فردوسی.
، نفس بریدن. مردن:
طوطئی زآن طوطیان لغزید و پس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس.
مولوی.
، خاموش شدن. ساکت شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نفس گسستن. قطع شدن نفس. نفس فرورفته بیرون نیامدن:
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر
و اندر برم ز گریۀ شادی نفس ببست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
نفس سوخته. (از آنندراج). خاموش. ساکت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن:
دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر
نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِ خوا / خا دَ)
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن:
سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
مبارزان طریقت که نفس بشکستند
به زور بازوی تقوی و للحروب رجال.
سعدی
لغت نامه دهخدا
از نفس افتادن بر اثر جنب و جوش بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی
نفس بریده، از نفس افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی