نفس از کسی گسستن یا نفس کسی را گسستن، نفس او را قطع کردن. به حیاتش پایان دادن. کشتن. میراندن: اگر شهریاری و گر زیردست چو از تو جهان این نفس را گسست. فردوسی. ، نفس بریدن. مردن: طوطئی زآن طوطیان لغزید و پس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس. مولوی. ، خاموش شدن. ساکت شدن
نفس از کسی گسستن یا نفس کسی را گسستن، نفس او را قطع کردن. به حیاتش پایان دادن. کشتن. میراندن: اگر شهریاری و گر زیردست چو از تو جهان این نفس را گسست. فردوسی. ، نفس بریدن. مردن: طوطئی زآن طوطیان لغزید و پس اوفتاد و مرد و بگسستش نفس. مولوی. ، خاموش شدن. ساکت شدن
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن: دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ. عرفی (از آنندراج)
نفس فروبردن و برنیاوردن. نفس گسستن، دم برنیاوردن. لب به سخن نگشودن. از اظهار مطلبی خودداری کردن: دگر سرود صمد جوشد از دلم در دیر نفس همی شکنم در گلوی سینۀ تنگ. عرفی (از آنندراج)
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن: سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است مردی درست باشی اگر نفس بشکنی. سعدی. مبارزان طریقت که نفس بشکستند به زور بازوی تقوی و للحروب رجال. سعدی
با نفس اماره جنگیدن. بر هوای نفس غلبه کردن: سعدی هنر نه پنجۀ مردم شکستن است مردی درست باشی اگر نفس بشکنی. سعدی. مبارزان طریقت که نفس بشکستند به زور بازوی تقوی و للحروب رجال. سعدی